امیراعلاامیراعلا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

گرانبهاترین هدیه خداوند

در قصه طبیب

سه شنبه بیستم شعبان المعظم سنه یک هزار و چهارصد و سی و پنج هجری قمری مطابق با بیست و هفتم خرداد ماه یک هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی اندر احوالات امیراعلا خان فامیل تجزیه چی امروز هوا بسیار گرم بود طرف های ظهر پسر را بردیم مریض خانه حکیم بوعلی سینا نزد دکتر امدادی ، طبیب بسیار حاذق و خوش مشربی بود ! کلی با پسر بازی کرده ،پ س از پارسنگ نمودن طفل وزن ایشان را هفت و کیلو هفتصد گرم اعلام نمودند در نهایت گفتند می توان به ایشان خوراک مختصر و رقیقی داد تا برگشت محتویات معده به دهانشان کاهش یابد ! گرفتی بینی را هم ناشی از چیزی دانستند که امروزه ایی ها بدان آلرژی نام می نهند .در مورد مسئله خسبیدنشان هم گفتند چه بهتر که شبها بخسب...
27 خرداد 1393

حلال زاده به داییش می کشه !

بیست و سوم خرداد ماه یک هزار و سیصد و نود وسه دیشب برای اولین بار وقتی مامانم بیدار شد به من سر بزنه دید که من چرخیدم و به خواست خودم روی شکم خوابیدم این رو از داییم به ارث بردم ! آخه خان دایی همیشه رو شکم می خوابه ! مامانم دو سه بار منو چرخوند روی پهلو ولی من با الحاح و پافشاری به موقعیت قبلی خودم برگشتم ! اینا نمیزارن من در مورد خوابیدم خودم هم تصمیم بگیرم عجب دوره زمونه ایی شده ها ...
24 خرداد 1393

واکسن چهار ماهگی

چهارم خرداد ماه یکهزار و سیصد و نود و سه  امروز هم روز سختی بود هم برای من هم برای مامان و بابام ، شب قبل خونه مامان منیر خوابیدیم بابایی ساعت یه ربع به نه اومد خونه بابابزرگ دنبال ما واسمون قطره استامینوفن هم خریده بود من 14 قطره استامینوفن خوردم و راهی مرکز بهداشت شدیم . طبق ماه پیش ابتدا فرآیند قد و وزن ! وزنم هفت کیلو چهارصد گرم و قدم  شصت و هفت سانتی متر خوشبختانه همه چیز مرتب بود و خدا رو شکر یه کم از استرس مامانم کم شد . پس از مراجعه به دکتر مرکز بهداشت که به زعم مامانی هیچی حالیش نیست و همه چیز از نظرش طبیعیه نوبت به فرآیند وحشتناک واکسن زدن رسید  . واکسن روی رون پای چپم تزریق شد و من یه جیغ کو...
4 خرداد 1393

من می توانم !!!

یکم خرداد یکهزار و سیصد و نود و سه  امروز از صبح تلاش های فراوانی به جهت برگشتن روی شکم انجام می دادم ولی همش بیهوده بود  !!!  نهار خونه مامان منیر مهمون بودیم و مامان منیر به مامان مژده داد که به زودی دمر خواهم شد !!   مامانم هی به من تلقب می رسوند و من رو کمک می کرد تا برگردم و روی شکم بخوابم و بابام با شدت مخالفت می کرد و می گفت بهتره بذاریم خودش تلاش کنه . شب خونه بابا مهدی بودیم و من کنار سفره داشتم با حسرت به غذا خوردن خاندان تجزیه چی می نگریستم دیدم کنار گود موندن فایده ایی نداره و با تلاش فراوان برگشتم تو سفره ، ولی افسوس که جلوم رو گرفتن و دستم به هیچی بند نشد !!! ولی اینا مهم نیست ا...
1 خرداد 1393
1